دارم برای یه کار بانکی حاضر میشم.با تمام سلولهای مغزم و قلبم میدونم و حس میکنم دارم برای جنگ آماده میشم.هر چقدر هم حساب کتاب میکنم و برای خودم روضه میخونم آخرش میرسم به همین حس و حال جنگ. اصلا هیچی به هیچی ش هم معلوم نیست که بشه یانشه،منم هنوز نرفتم سراغش شاید دو سه ماه طول بکشه ولی باز از خودم میپرسم مجبوری بری جنگ؟الان میگم نه شاید دو سه ماه دیگه مجبور بشم اون وقت دیگه کار از کار گذشته
چقدر ذهن ادم میتونه ادمو گول بزنه،وقتی میدونی یه کار خیلی مهم داری برای انجام دادن و کلی هم استرس انجام نشدن یا دیر یا ناقص انجام شدنشو داری بعد اون وقت ذهنت هی میگه نه الان استرس داری بیا یه کار دیگه انجام بده تا اروم شی بعد با روحیه ی خوب شروع کنی.و همین طور فرار میکنی و هیچ وقت حالت و روحیه ت انگار نمیخواد خوب شه که شروع کنی مثل قرص مسکنی که میخوری و میخوای درمان اصلیتو عقب بندازی.اون قرص مسکن ارومت که نمی کنه تازه بدترت هممیکنه چون میدونی کار اصلیت و داری عقب میندازی.حالا قصه ی گول خوردن این سری چی بود؟
ادامه مطلب ...