تقریبا تصادفی گذرم افتاد و رفتم دبیرستان محل تحصیلم .هرچند روزای سختی رو توش گذروندم (سخت و بی نتیجه -حداقل تا الان-)اما دلم براش تنگ شده بود
تغییر کرده بود.کادر اداری و تا حدودی معلمها.داشتم پرسان پرسان با شکمی اندک قلمبه میرفتم سراغ دبیرهایم را بگیرم.کمی نگای سر و وضعم کردند و نگاه سردی انداختند و جوابم را دادند.
من جایزه ی نوبل ،بورسیه ی دانشگاه معتبر خارجی، مدرک ارشد یا دکترای تهران ، چهل هزارتا مقاله ی isi ،مدیریت فنی پروژه های نفت و گاز یا کارشناس ارشد توسعه و تحقیقات تویتا را نداشتم.فقط به تعداد روزهای فارغ التحصیلی ام مشت بیکاری و نمیخواهیمت روی صورتم داشتم و (گویا از آن بدتر )یک موجود زنده داخل شکمم.
آه مدرسه ی خاص و دوست داشتنی ام:ببخشید اگر اینها را برایت نیاورده بودم تا به ویترین افتخارات پر و پیمانت اضافه کنی.ببخشید که تو خیلی خاص بودی و من خیلی معمولی.چقدر سخت و چقدر سرد بود آن لحظات.احساس کردم به نی نی م تیرهای "برو برو"میزنند.انگار که
طاقت اوردم و تا زنگ تفریح و دیدن دبیرهایم صبر کردم.
خدا رو شکر برخورد آنها طور دیگری بود اما ته دلم خیلی شکست.
آه فندق من ،هنوز هستم هنوز هستی، اما کاش بقیه ی روزهای مادرانه ام اینقدر غمگین نباشد