قبل از آن من نمیدانستم مغز چند تا بطن دارد،حتی الان هم نمیدانم!فقط میدانم تا سه تا که وجود دارد،و آن سومی برایم مهم است ،ظاهرا آنچه تحقیقات و سواد زیر دیپلم من به آن رسید این بود که رشد بیش از اندازه اش باعث فشار میشه و میتونه باعث اختلالات حرکتی یا زبانی بشه الان خیلی وقته از تحقیقات اینترنتی من میگذره و من دقیق یادم نیست یه طورایی میخواستم و میخواهم فراموش کنم چون واقعا تا به دنیا امدنش چیزی معلوم نیست و کاری نمیشه کرد یه چیز مبهمی مثل هیدروسفالی توی ذهنم چرخ میزنه حتی الان نمیخوام که برگردم و ببینم چی هست ،خلاصه روزها با غم و غصه و سکوت میگذشت طفلی آقای همسر که هر روز یه شیشه آبغوره ی مرا نمیدانست چطور توجیه کند و من هم هر روز یه بهونه ای می آوردم و نمیتونستم حرف دلمو بگم دیگه به نظر خودم داشتم دیوانه میشدم ،جمع کردم رفتم خونه ی مامان .انجا هم نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم ولی کمی حالم بهتر بود ،بیشتر حرف میزدم.اگر اسمش را بگذاریم روابط اجتماعی !بالاخره بهتر شده بود.قبلا با صفر نفر در ارتباط بودم ،حالا یک نفر
نوبت ویزیت دکترم رسید،بهش گفتم ،چیز خاصی نگفت ،یه سونو برای دو هفته بعدش نوشت.نرفتم،دیگر توانش را نداشتم.گفتم چه فرقی میکند؟چه دردی از من دوا میکند؟مثلا سونوی بعدی هم همین حرف را میزد ،چه کار میتوانستم بکنم ؟باز هم باید صبر میکردم تا به دنیا بیاید.حتی اگر قطعی میگفتند که مشکلی هست ،تا به دنیا آمدنش کاری نمیشد بکنی.
نمیتونم بگم که کامل تونستم بی خیال بشم ،ولی خوب سعی کردم بهش فکرنکنم.خواستم کور باشم.بلکه اندکی ارامش داشته باشم.
من براى دل بزرگ و صبور تون بمیرم
دارم وسوسه میشم بریزمش بیرون
بالاخره یکی بدونه شاید دردم کمتر شه